تراوشات ذهن بیمار من

دلم می خواد حرف بزنم...

تراوشات ذهن بیمار من

دلم می خواد حرف بزنم...

در پرواز

افسانه‌های هیمالایایی می‌گویند
پرندگان سفید زیبایی هستند
که همیشه در پرواز زندگی می‌کنند
آن‌ها در هوا زاده می‌شوند.
باید پرواز را
پیش از آن‌که سقوط کنند
یاد بگیرند
شاید تو نیز این‌گونه به دنیا آمده‌ای
که زمین زیرپایت مدام خالی می‌شود
شاید جاذبه‌ی زمین
علیه تو اقامه‌ی دعوی می‌کند
و احساس می‌کنی
کسی دیگر هستی.
برای کسی که در دل سقوط زندگی می‌کند
در آسمانی که زیر آسمان همگان است. 

*** 

 

علی 5 سالش بود...می شه 5تا آدامس بخری؟...1000 تومن...فرزاد 10 ساله...تو رو خدا 8تا خودکار بخر برم خونمون...یعنی همشو باید بفروشی؟...یکی بود که می گفت اینا شکمشون سیره...شکم منم سیره...پس چرا نمی رم خودکار بفروشم؟...دارم چرت می گم... 

دیروز جمعیت بودم...عمو علی و حرفاش...مذهب جنسی...رشتمو دوس دارم...می خوام یه کاری بکنم...هنوز سرگردونم... 

کاش می شد...

از بالای جایگاه‌ها

بی‌شک آن‌ها که بالای جایگاه‌ها ایستاده‌اند
می‌دانند
همه چیز را می‌دانند.

با ما فرق می کنند
با ما، سپورهای میدان‌ها
گروگان‌های آینده‌ای بهتر.
آن‌ها که بالای جایگاهند
کمتر با ما ظاهر می‌شوند
با انگشتی به علامت سکوت، همیشه بر دهان.

ما شکیباییم
زنانمان پیراهن‌های یکشنبه‌ها را رفو می‌کنند
از جیره‌ی غذا حرف می زنیم
از قیمت کفش فوتبال
و قتی شنبه‌ها سرهامان را به عقب بر می گردانیم و
پیاله می‌زنیم.

از آن‌هایی نیستیم
که دست‌های بسته‌شان را گره می‌زند
یا زنجیرها را به اهتزاز در می‌آورند
آن‌ها که حرف می‌زنند و می‌پرسند
در تبی از شور و هیجان
به شورش و طغیان دعوت می‌کنند و
مدام در حال صحبت و سوال کردن‌اند.

قصه‌ی پریانشان چنین چیزی‌است:
به سرعت به جایگاه خواهیم رفت
با یورشی آن‌ها را دستگیر می کنیم
سرهای کسانی که آن بالاها ایستاده بودند
در جایگاه‌ها
به پایین خواهد غلتید
و سرانجام خیره خواهیم شد
به افقی که از آن ارتفاع دیده می‌شود
چه آینده‌‌ای و
چه بیهوده!

منظره‌ی سرهای غلطان را دوست نداریم
می‌دانیم سرها چه ساده از نو رشد می‌کنند
و همیشه آن‌ بالا باقی خواهند ماند
یک یا سه سر
وقتی این پایین سیاه است 
از جاروها و از خاک اندازها.

گاهی رویا می‌بافیم
که آن‌ها از بالای جایگاه‌ها
به خاطر ما پایین می‌آیند
و همچنان که بر روزنامه نان‌مان را ‌می‌جویم
می‌گویند:

«حالاحرف بزنیم!»
هم‌چون انسانی با انسانی
آن‌چه پوسترها جار می زنند، حقیقت ندارد.
ما حقیقت را در لب‌های بسته و قفل شده حمل می‌کنیم.
حقیقت بی رحم است و سخت سنگین
ما این بار را به تنهایی حمل می کنیم.
شاد نیستیم
شادمانه
این‌جا می‌ایستیم.

بی‌شک این‌ها خیالات‌اند
می توانند حقیقت داشته باشند
یا اصلن حقیقت نداشته باشند
پس ادامه می‌دهیم
به کشت و زرع
در میدان چرک‌مان
در میدان لجن‌مان
با سری سبک
سیگاری پشت گوش
و بی قطره‌ای از امید
در دل. 

*** 

 

اشتباه شد...اشتباه کردم...اشتباه...اصلا اشتباهی وجود داره؟...پس چرا من نمی خوامش؟...پس چرا نشد؟...دلم داره گریه می کنه...کاش یکی پیشم بود تا سرمو می ذاشتم رو شونه هاش...تا اشکام به جای لباسم،‌ شونه های اونو خیس می کرد...دیگه من نمی تونم اونی باشم که می خواستم...باید همه چیو تغییر بدم...یا درواقع نه...خودمو تغییر بدم...آرزوهامو...خواسته هامو...همه چی...کاش کسی بود... 

تنهام...این تنهایی رو هیشکی پر نمی کنه...هیشکی...

ستایش

اما سرانجام روزی فرا می‌رسد که از میان این دروازه نیمه باز
لیموهای زرد بر ما بتابند

و سینه‌های خالی‌مان را،
این شاخهای طلایی و آفتابی،
از آوازهاشان لبریز کنند.
 
ایوجینیو مونتاله
 
 
 
زمان، همزاد من، دستم بگیر
مرا در خیابان‌های شَهرت بچرخان؛
روزهای من، کبوتران تو، برای نان‌خرده می‌جنگند.
 
×
 
زنی از من خواست برایش داستانی بگویم که پایان خوشی داشته باشد.
چنین داستانی نمی‌دانستم. یک پناهنده‌ام من
 
به خانه می‌روم و می‌شوم شبحی سرگردان
در خانه‌‌های زندگیم. خانه‌ها می‌گویند
 
پدر پدر پدر پدر من
شاهزاده‌ای بود
 
که خلاف اراده کلیسا و خلاف اراده پدرش
و پدر پدرش
با دختری یهودی عروسی کرد. همه چیز را باخت
 
مشتاق باختن بود انگار: دارایی، کشتی‌ها،
انگشتری را اما پنهان کرد (انگشتری ازدواجش را)، انگشتری
 
که پدرم به برادرم داد و بعد پس گرفت. دوباره انگشتر را به او داد
و باز پس گرفت، خیلی زود. در آلبوم عکسهای خانوادگی
 
ما به مجسمه‌های چوبی کودکان مدرسه می مانیم
 
که ویرانی‌شان
مثل یک سخنرانی، به تعویق افتاده است.
 
بعد مادرم رقصش را آغاز می‌کند، و این رویا را
از نو سر و سامانی می‌دهد. عشق او
 
دشوار است؛ عاشق او بودن آسان،
انگار تمشک
در دهان می‌گذارم.
 
در سر برادرم حتا یک تار موی خاکستری هم نیست
دارد آواز می‌خواند برای پسر دوازده‌ماهه‌‌اش.
 
و پدرم نیز آواز می‌خواند
برای سکوت شش ساله‌اش.
 
زندگی ما بر زمین این شکلی است،
مثل زندگی گله‌ای گنجشک.
تاریکی، شعبده‌بازی است
که سکه‌هایش را پشت گوش ما پیدا می‌کند.
 
نمی‌دانیم زندگی یعنی چه،
خالقش را نمی‌شناسیم، واقعیت
 
انبوه دلتنگی‌هاست. 
زندگی را به لب می‌بریم و می نوشیم.
 
×
 
به کودکی باور دارم، به سرزمین مادری امتحانات ریاضی
که باز می‌گردد و بازنمی‌گردد، می‌بینم،
 
ساحل را، درختان را، پسرکی
مثل خدای گمشده در خیابانها می‌دود؛
 
نور پایین می‌آید، شانه‌اش را لمس می‌کند.
 
اینجاست که خاطره، می‌شود نی‌نوازی پیر
که در باران نی می‌زند و سگش با زبانی بیرون افتاده از دهان
 
پیش پای او می‌خوابد؛
بیست سال تمام بین زندگی و مرگ
 
دویده‌ام در سکوت: سال 1993 به آمریکا رسیدم.
 
×
 
آمریکا. این کلمه را بر صفحهٔ کاغذ می‌گذارم،
این کلمه سوراخ کلید من است.
از این سوراخ تماشا می‌کنم خیابانها را، مغازه‌ها را، آن دوچرخه‌سوار،
گل خرزهره،
دو زن در امتداد آب‌نما قدم می‌زنند.
پنجره‌های آپارتمانم را باز می‌کنم
 
و می‌گویم: "زمانی معلمانی داشتم، آنها بالای سرم فریاد می‌کشیدند
ما که هستیم؟ چرا هستیم؟
 
داستانهایی که آنها تعریف می‌کردند آغاز می‌شد با:
"میرایی"، "مهربانی".
 
فانوسی که در دست داشتند هنوز در خوابهای من روشن است،
آنها، ارواح پریشانی که به سادگی زندگی را به من آموختند.
 
در این خواب، پدرم نفس می‌کشد
انگار چراغی که دم به دم برافروزی. خاطره
 
موتور قدیمی‌اش را روشن می‌کند، راه می‌افتد
و من فکر می‌کنم این درختانند که حرکت می‌کنند.
 
من این خطوط را برهم می‌زنم، آنها را در تک تک واکه‌ها حل می‌کنم،
درست همان‌طور که نرودا گفت، کشور من
 
خونم را در راه تو تغییر می‌دهم. شب
زمزمه می‌کند
لبهای نرم و کودکانه‌اش تکان می‌خورند.
 
بر گوشه‌های چرک کاغذ
معلمم راه می‌رود، صدایی را می‌سراید؛
 
کلمات را بر کف دست می‌ساید، می‌گوید:
"دستها از خاک و شیشهٔ‌ شکسته می‌آموزند،
 
نمی‌شود به شعر فکر کرد،
نور را تماشا کن که در کلمات سخت می‌شود، شکل می‌گیرد."
 
×
 
در شهری به دنیا آمدم که نامش یاد بود اودیسه بود
و هیچ ملتی را نستودم جز
 
مردمان ایالات دلتنگی‌های آدمی را:
با آهنگ برف
 
عبارات خام مهاجر
بر این سخن می‌بارد.
 
اما تو از من داستانی با پایان خوش خواستی. تنهایی تو
 
چنگ میَ‌نوازد. می‌نشینم بر زمین،
لبهایت را تماشا می‌کنم.
 
عشقٰ، پرنده یک پایی
که به چهل سنت خریدم، وقتی که بچه بودم، و آزادش کردم؛
 
حالا دارد باز می‌گردد، جان من پرهای بی‌پروایی ست.
آه ای زبان پرندگان
 
که واژه نداری شکوه و گلایه را.
ای ایوان‌ها، ای باد.
 
تاریکی
تاریخ مرا با انگشتان کوچکش نقاشی کرد،
 
از این روست که یاد گرفتم گذشته را همانطور ببینم که مونتاله می‌دید،
افکار مبهم خدا که نازل می‌شود
 
در میان دام‌دام طبل کودکان،
بر تو، بر من، بر درختان لیمو. 

*** 

 

سرم درد می کنه...نمی تونم ذهنمو منحرف کنم...فک کنم عاشق شدم...هاهاها...مسخره...بازم هورمونهای مزخرف دست اندر کار ساختن یه ترا‍‍ژدی ابلهانه اند...سرم درد می کنه...دیگه نمی خوام بخوابم...می خوام زندگی کنم...می خوام طعم زندگیو بچشم...ولی از دست کی؟... 

می بینی؟!...