بعد از خواندن اخبار زندان ابوغریب
آنچه قادریم انجام دهیم
همیشه مایه حیرت است
اما نه آنقدر که غافلگیرت کند.
در صفحه دیگر روزنامه نوشته
"ستارهشناسان شواهد بیشتری یافتهاند
بر وجود ماده تاریک،" حقیقت است این یا مجاز؟
من به آن روستاییان فرانسوی فکر میکنم
که جانشان، تنها جانشان را، کف دست گرفتند
تا زندگی چند جهود را نجات دهند، و سعی میکنم
از این شکاف باریک نور
راهی بیابم که روشن است
و از میان این همه تاریکی میگذرد.
***
دلم درد می کند...حس خاصی دارم...یه جور بی حسی دردآلود...هروقت دلم می خواد راجع بهش حرف بزنم، یکی تو وجودم بهم می گه خفه!!!
دلم می خواد بهش فکر کنم...از این هورمونهای احمقانه حالم بهم می خوره...کاش اصلا هیچ هورمونی تو بدن من ترشح نمی شد...یا اینکه...
نمی دونم چرا به خاطر فکر کردن بهش خودمو سرزنش می کنم...شاید چون می ترسم...می ترسم بهش عادت کنم...کاش به کسی عادت می کردم که به من عادت داشت...می ترسم دوباره بسازمش...
دلم درد می کنه...یعنی درد نیستا...انگار...نمی دونم...حرف زدنو فراموش کردم...
چقد دلم می خواست خدا واقعی بود...
پیرتر از آنم که سلاح بردارم و چون دیگران بجنگم
لطف کردهاند و نقش مورخ جزء را به من دادهاند
ثبت و ضبط می کنم - نمیدانم برای که- تاریخ محاصره را.
فرض این است که دقیق باشم اما نمیدانم که هجوم کی آغاز شد
دویست سال پیش در دسامبر، در سپتامبر، شاید دیروز صبح
اینجا فقدان درک زمان دردی مشترک است.
برایمان فقط مکان باقیمانده است، تعلق به مکان
هنوز بر ویرانههای معابد، اشباح، باغها و خانهها حکم میرانیم
اگر ویرانهها را از دست بدهیم، چیزی نداریم.
مینویسم چنان که میتوانم
در آهنگ هفتههای بیپایان
دو شنبه: انبارهای تهی، یک موش واحد رایج پول میشود
سه شنبه: شهردار را مهاجمی ناشناس میکشد
چهار شنبه: مذاکرات آتش بس. دشمن سفیران ما را به زندان میافکند.
نمی دانیم آنها را کجا نگه داشتهاند. کجا شکنجه میشوند؟
پنج شنبه : پس از مذاکرات طوفانی اکثریت تقاضاها رد میشود
حرکت بازرگانان ادویه برای تسلیم بی قید و شرط
جمعه : آغاز طاعون
شنبه: مدافع نامرئی ما ان.ان خود کشی کرد.
یک شنبه: آبی نمانده است. حمله ای را پدافند میزنیم.
در دروازهی شرقی که گذر اتحاد نامیده میشد.
اینها همه کسالتبارند.
از هر تفسیری پرهیز میکنم. سرپوشی بر دریچههای احساسم میگذارم.
حقایق را مینویسم. تنها وقایعی که انگار در بازارهای جهانی خریدار دارند
شاید با غروری روشن
میخواهم به جهان خبر دهم
که به خاطر جنگ ما انواع تازهای از کودکان تولید کردهایم
بچههای ما قصههای پریان را دوست ندارند، آنها بازی کشتار میکنند، در بیداری، در خواب.
رویایشان سوپ، نان و استخوان است
درست مثل سگها و گربهها.
غروبها دوست دارم کنار پاسگاه مرزی شهر پرسه زنان بگردم
در امتداد سرحد آزادی مشکوکمان.
در نور پاسگاه به خیل سربازان نگاه میکنم.
به صدای مزاحم طبل، به فریادهای اجنبیها گوش میدهم
باور نکردنی است که شهر هنوز از خود دفاع می کند.
زمانی دراز از محاصره میگذرد. دشمن باید تغییر جهت میداد
آنها را هیچ چیز متحد نمی کند، جز آرزوی نابودی ما
باستان تاتارهای سوئد و گروه امپراطور
و هنگ تغییر چهره را.
چه کسی میتواند آنها را بشمارد
رنگ پرچمهایشان چون جنگلی در افق عوض میشود
از زرد شیرین پرندهای در بهار، تا سرخ، تا سیاهی زمستان.
و هر غروب، رها از بند حقایق
فکر میکنم
به مسایل باستانی و دور، مثلا به دوستانمان زیر دریا
میدانم آنها صمیمانه با ما همدلی می کنند
برایمان آرد و گوشت میآورند کیسههای پر آسودگی و پیشنهاد کالا.
هنوز نمیدانند که پدرانشان به ما خیانت کردند:
متفقین رسمی ما در زمان دومین مکاشفات یوحتا.
پسرانشان گناهی ندارند، آنها شایستهی سپاسند، قدرشان را میدانیم.
آنها تجربه محاصرهای به درازای ابدیت را ندارند
مصیبتزدهگان همیشه تنهایند
مدافعین دالایی لاما، کردها و کوه نشینان افغان
حالا که این کلمات را مینویسم
مدافعین صلح
در برابر حزب غیر منعطف سر سخت امتیاز گرفتهاند
درنگ طبیعی خلقیات،
و تقدیر هنوز بر ترازو معلق است.
هرچه گورستانها بزرگتر میشوند
شمارهی مدافعین کمتر می شود
اگر دفاع ادامه یابد گورستان تا به نهایت ادامه خواهد یافت
و اگر شهر سقوط کند و تنها یک انسان نجات یابد
او شهر را با خود خواهد برد، بر جادهی تبعید
خود، شهر خواهد بود.
و ما به چهرهی گرسنگی نگاه میکنیم
به چهرهی آتش
به چهرهی مرگ
موحشتر از همه
به چهرهی خیانت
و تنها رویاهایمان تحقیر نشدهاند.
***
فردا می رم پیش بچه ها!دلم گرفته...امروز به بابام یه نوشته ای از روزنامه اعتمادو گذاشت جلوم و گفت بخون... برو زولبیا بخر و... انعکاس ناامیدی یه نویسنده...و طبق معمول امید بابا به ناامیدی من... بهش چیزی نگفتم...داشتم فیلم می دیدم...ولی بعدش، وقتی دوباره حرفشو وسط کشید...تو چشاش نگاه کردم و گفتم من با امید زندم ولی تو با ترس...حالم از روزمرگی زندگی تو بهم می خوره...حالم از زندگی بی هدفی که آخرش معلوم نیس به کجا می رسه بهم می خوره...ترجیح می دم یه زندانی باشم تا اینکه بشم یکی مثه تو یا مامان...قبلش داشتم prison break می دیدم...
علت اینجور قناعتو نمی فهمم...علت این سر فرود آوردن مقابل این موجود ناموجود که اسمشو تقدیر می گذارن نمی فهمم...
می خوام بپرم...
حالا آرام بمان
حالا که دارم برای روزهای آینده مهیا میشوم
برای روزهای سخت پیشرو
روزهای پر نیاز به آنچه اینک خوب میدانم
به کارم خواهد آمد
آنچه آموختهام
تمام آنچه پدرم سعی داشت یادم بدهد:
هنر خاطره.
میگذارم در ذهن من
این اتاق و هرچه در آن است
بشود عقیدهٔ من نسبت به عشق
و دشواریهایش.
میخواهم بگذارم نالههای عاشقانه تو
نتهای درندشت لحظهای که گذشت
بشود فاصله.
عطر تو
عطر ادویه و خون
بشود راز در یاد من.
گودی شکمت
فتجان هر روزهٔ شیری
که مینوشم
مثل پسرکی پیش از دعای صبح.
خورشید بر رخ این دیوار
خدا ست، و آن چهره که نمیتوان دید
روح من.
و همین طور تا آخر، هر شیی
در خاطر من دلالت میکند بر پنداری دیگر،
و پندارها جمع میشوند در کنار هم
و تبدیل میشوند به صور فلکی پندار ناب من.
و یک روز، وقتی لازم باشد
حرفی به خودم بزنم، حرفی حکیمانه
درباره عشق،
چشمهایم را میبندم
و این اتاق و هر چه در آن است به یاد میآورم:
تن من دوری است
این عشق، همه چیز.
چشمان بستهٔ تو انقراض من.
حالا، درست در این لحظه، پندارم را
از یاد بردهام. باد زیر و رو میکند
کتاب مانده بر لبهٔ پنجره را.
صفحات زوج
گذشته، صفحات فرد
آینده.
خورشید خداست، تن تو شیر...
تا وقتی که، تا وقتی...
نالههای تو آوازند، تن من نه از من...
بیثمر... پندار من
ناپدید... گیسوی تو زمان، میان تو آواز...
لحظهای که گذشت در مراوده بود با مرگ...
در مراوده بود با عشق.
***
بچه ها اونجا می خندن... دعوا می کنن...گریه می کنن... گاهی صدای اعتراضشون به گوش نمی رسه ولی تو نگاهشون همه چی دیده می شه...همه چی...
دلم نمی خواست اونا من بودن یا من اونا...ولی دلم نمی خواد اونا چیزی باشن که نمی خوان... مثل من...
حرف زیاد دارم ولی کلمه ندارم...