آنچه میخواهیم
هرگز سادهنیست.
درمیان اشیایی حرکت میکنیم
که خیال میکردیم آنها را میخواهیم:
یک چهره، یک اتاق، یک کتاب گشوده
و آنها نامهای ما را بر خود دارند
حالا آنها ما را میخواهند.
اما آنچه ما میخواهیم
در رویاها ظهور میکند، در لباس مبدل.
به عقب برمیگردیم
دستهایمان را میگشاییم
و صبح
دستهامان درد میکنند.
رویا را به یاد نمیآوریم
ولی رویا ما را به یاد دارد
تمام روز آنجاست
مثل جانوری آنجاست
زیر میز
مثل ستارهها که آنجا هستند
حتی در کمال آفتاب
***
از خودم تعجب می کنم، از احساساتم، از رفتارم، از افکارم... چقد دلم می خواس کنارش بود... می بینی؟!بازم بازی با ضمایر... حتی جرات خودم بودن رو ندارم...
امروز دوباره شروع کردم... ولی هنوز خودمو پیدا نکردم... چقدر از دروغ بودنش می ترسم... چقدر از بودن دروغیش می ترسم... چقدر از... کاش ادبیات نمی خوندم... کاش فلسفه دوس نداشتم... کاش... کاش اصن نبودم...
دارم کاغذ دیواری درست می کنم... تمام آدمایی که ساعتها نشستم و به حرفاشون گوش دادم... حالا رو دیوار اتاقمن...
کاش مطمئن نبودم که دروغ می گه...!