کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیهکردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری.
***
حکمت این سیری ناپذیری رو درک نمی کنم...همیشه یه چیز اضافی می خوان...ولی من هیچی نمی خوام...همینم همیشه منو می ترسونه...از اون چیزی که هستم...از اون چیزی که...
دلم یه دوست می خواد...دوستی که ساعتها کنارش بشینم و از اینکه ساکتم شکایت نکنه...با صرف بودنش بهم آرامش بده...پس منم یه چیزی می خوام...
دلم می خواد مثه بقیه باشم...هر روز صبح که از خواب پا می شم...راستی بقیه چی کار می کنن؟!
دلم نمی خواد...
فقط دلم می خواد بنویسم...مهم نیست چی...صرف نوشتن برام مسکنه...انگار واژه ها مثه فرشته های کوچکی می مونن که مامور تخلیه ذهنمن...راستی چرا پشت هرچی که دوست داریم یه چیز خوبی هست...مثل فرشته...و پشت تمام اون چیزا که دوست نداریم...یه چیزی شبیه شیطان...اگه یه روز بهت بگن جای خدا و شیطان رو عوض کردی چی کار می کنی؟!
رها از خاطره و آرزو
نامحدود، انتزاعی، انگار خود آینده،
انسان مرده، یک مرده نیست: خود مرگ است.
چونان خدای اسرار
که هرچهاش به زبان آمدنیاست، باید که انکار شود
مرده، همهجا بیگانه،
چیزی جز ویرانی و غیاب جهان است.
ترکش میکنیم نهچنان که رنگ یا هجا را ترک میگوییم
اینجا، در گوشهای که چشمهایش را دیگر یارای نظاره نیست
آنجا، در معبری که آرزوهایش در انتظار مدفون شدهاند
حتی هرآنچه بدان اندیشه میکنیم
او هم میتوانست درکار اندیشیدن به آن باشد.
به دزدها میمانیم
در حال تقسیم غنیمت شبها و روزها.
***
اینم مثل شعر قبلی از بورخس ه...نمی دونم بورخس به مرگ علاقه داشته یا کسی که ای شعرا رو انتخاب کرده:-؟؟
دیشب عمو، زن عمو، دختر عمو و مادربزرگم اومدن خونمون...برعکس همیشه حرف خاصی نزدن که بخواد باعث تعجب من بشه!!!ا.ن مثل همیشه منفور سعی داشت لبخند نفرت انگیزشو از پشت شیشه تلویزیون به رخ ما بکشه...راستی هیچ وقت فکر کرده ندا یا سهراب...یا کیانوش یا شایدم محسن...اصلا این موجود فکرم می کنه؟...
نفرت...اون چیزی نیست که بتونه به من کمک کنه...به ما...
داشتم فکر می کردم چقد دلم می خواد درباره اگزیستانسیالیسم بخونم...شاید اگه ندا الان بود...
سهراب امسال کنکور داشت...و من کنکورمو دادم...همش نگران بودم نکنه دیر برسم...و سهراب هیچ وقت نرسید...
تحمل بار این عذاب وجدانی که رو دوشمه رو ندارم...
اگر بتوانم یکبار دیگر زندگی کنم
میکوشم بیشتر اشتباه کنم
نمیکوشم بینقص باشم.
راحتتر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آنچه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدیتر میگیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک میکنم
بیشتر به سفر میروم
غروبهای بیشتری را تماشا میکنم
از کوههای بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانههای بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آنها نبودهام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواریهای تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقهی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بیشک لحظات خوشی بود اما
اگر میتوانستم برگردم
میکوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم
اگر نمیدانی که زندگی را چه میسازد
این دم را از دست مده!
از کسانی بودم که هرگز به جایی نمیروند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم - میکوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخهسواری میکنم
طلوعهای بیشتری را خواهم دید و با بچههای بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
- اما حالا هشتادو پنج سالهام
و میدانم رو به موتم-.
***
دلم نمی خواد هیچ وقت به این حس برسم...ولی الان هیچ کدوم از این چیزا رو نمی خوام...درواقع هیچی نمی خوام...هممم...مثل یه برزخ می مونه...زنده ام، ولی زندگی نمی کنم...لحظه های این زندگی که مال منه...مثه این خطهاست...به هم وصلن ولی با سه نقطه...این سه نقطه جای خالی یه کلمه رو تو زندگی من نشون می دن...مرگ؟...شایدم "لذت"...نمی تونم اعتراف کنم با تمام وجود حسش کرد...فقط می تونم بگم نمی دونم چه جوری به دستش بیارم...نمی تونم مثه بقیه، معصومانه، به خودم حق بدم که...حتی نمی دونم چی؟!...
مهمون اومد...باید برم...