تراوشات ذهن بیمار من

دلم می خواد حرف بزنم...

تراوشات ذهن بیمار من

دلم می خواد حرف بزنم...

واژه خواب

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم
می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
می‌خواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیره‌‌ای
که بالای سرم می‌لغزد،

و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمه‌ای  که تو را حفظ می‌کند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند
می‌خواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند
شعله‌ای در جام‌های دو دست
تا آن‌جا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد می‌شوی
به آسانی دمی که برمی‌آوری

می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی می‌کنی
برای لحظه‌ای حتی،
می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم. 

 

*** 

 

دانشگاه...بازم نامتعارفم...ولی دوسش دارم...دوست دارم...می خوام کتاب بخونم...می خوام بخونم، به اندازه تمام روزایی که نخوندم...به اندازه تمام روزایی که دوستمو ازم گرفتن...تنها دوستم... 

چند روز پیش یکی بهم گف تو دوست زیاد داری ولی تنهایی...خودمم بهش فکر کرده بودم...نمی دونم چی کارش کنم...زیاد مطمئن نیستم کسی بتونه دوستم باشه... 

قبلنا بیشتر کتاب می خوندم...الان بیشتر فکر می کنم...بیشتر خیاله...نمی تونم کسیو متهم کنم...خودم ازش جدا شدم...خودم دیگه باهاش حرف نزدم...نرفتم سراغش...اون که نمی تونست... 

دارم کار پیدا می کنم...اگه بشه خوب می شه...خیلی خوب...

نظرات 2 + ارسال نظر
میترا یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ب.ظ http://iceheart3.blogspot.com/


سلام وبلاگ قشنگی و پر محتوی داری به وبلاگ منم سری بزن تا با هم بیشتر همکاری کنیم ، بدون هیچ هزینه و وقت ، اصلآ بدون کلیک روی تبلیغات و عضو شدن تو سایتهای مختلف می تونی درآمد داشته باشی مهم اینکه هر وقت که تو اینترنت بری حالا هرکاری داشته باشی دانلود کردن یا وبلاگ update کردن و بازی کنی وغیره برات درآمد حساب می شه چیزی واقعا از دست نمی دی حتی اگه وقتی براش نذاری هر ماه $20 می گیری

[ بدون نام ] دوشنبه 13 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:05 ب.ظ

تجربه های جدید زندگی در کنار تجربه های اندک قبلی و
خاطراتی جدید در کنار آن قدیمی ها

رفتن یک دوست...شاید...آمدن کسی دیگر...نمی دانم....ماندنی در کار نیست

و آه از این تنهایی یار قدیمی و آرام
عادت کرده ایم
دنیای مکانیکی ما انسان نماها
به من درس هایی آموخته است تنهایی را می گویم

گاه از چیزهای با ارزشی دور می شویم که خود از آنها غافلیم و آن رادر لفاف منطق بدور از احساس جلا می بخشیم . بزرگش می کنیم. ارزش ها را گاه در بی ارزشی و معیار ها را گاه در بی معیاری می بینیم و فراموش می کنیم ریشه خود را! و باز پیوسته ادامه می دهیم

پس به خودش گفت راه دیگری بیاندیش
ریشه ها را نگاه کن
نگران تغییر معیار های درست انسانی شد

تشخیص سخت شد وقتی خوب و بد را و همه را ترکیب کردند و گفتند حال انتخاب کن
انگاه دید که خوب ها را زیر سول بردند تا همه شک کنیم و
بر بد ها نقاب های زرین خوبی را نهاندند و جلایش دادند تا نفهمیم

نفهمیدن
خوشبختی خوبی است
چون برای خوش بخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد