بعد از خواندن اخبار زندان ابوغریب
آنچه قادریم انجام دهیم
همیشه مایه حیرت است
اما نه آنقدر که غافلگیرت کند.
در صفحه دیگر روزنامه نوشته
"ستارهشناسان شواهد بیشتری یافتهاند
بر وجود ماده تاریک،" حقیقت است این یا مجاز؟
من به آن روستاییان فرانسوی فکر میکنم
که جانشان، تنها جانشان را، کف دست گرفتند
تا زندگی چند جهود را نجات دهند، و سعی میکنم
از این شکاف باریک نور
راهی بیابم که روشن است
و از میان این همه تاریکی میگذرد.
***
دلم درد می کند...حس خاصی دارم...یه جور بی حسی دردآلود...هروقت دلم می خواد راجع بهش حرف بزنم، یکی تو وجودم بهم می گه خفه!!!
دلم می خواد بهش فکر کنم...از این هورمونهای احمقانه حالم بهم می خوره...کاش اصلا هیچ هورمونی تو بدن من ترشح نمی شد...یا اینکه...
نمی دونم چرا به خاطر فکر کردن بهش خودمو سرزنش می کنم...شاید چون می ترسم...می ترسم بهش عادت کنم...کاش به کسی عادت می کردم که به من عادت داشت...می ترسم دوباره بسازمش...
دلم درد می کنه...یعنی درد نیستا...انگار...نمی دونم...حرف زدنو فراموش کردم...
چقد دلم می خواست خدا واقعی بود...
سلام.
یادداشتهاتونو خوندم، وبلاگ خوبی دارید.
خوشحال میشم سری به وبلاگ من بزنید.
موفق و سلامت باشید.
سلام!!
این ذهن بیمارت عجب تراوشاتی داره ها...!!
قشنگ بود!
http://anticom.ir