رها از خاطره و آرزو
نامحدود، انتزاعی، انگار خود آینده،
انسان مرده، یک مرده نیست: خود مرگ است.
چونان خدای اسرار
که هرچهاش به زبان آمدنیاست، باید که انکار شود
مرده، همهجا بیگانه،
چیزی جز ویرانی و غیاب جهان است.
ترکش میکنیم نهچنان که رنگ یا هجا را ترک میگوییم
اینجا، در گوشهای که چشمهایش را دیگر یارای نظاره نیست
آنجا، در معبری که آرزوهایش در انتظار مدفون شدهاند
حتی هرآنچه بدان اندیشه میکنیم
او هم میتوانست درکار اندیشیدن به آن باشد.
به دزدها میمانیم
در حال تقسیم غنیمت شبها و روزها.
***
اینم مثل شعر قبلی از بورخس ه...نمی دونم بورخس به مرگ علاقه داشته یا کسی که ای شعرا رو انتخاب کرده:-؟؟
دیشب عمو، زن عمو، دختر عمو و مادربزرگم اومدن خونمون...برعکس همیشه حرف خاصی نزدن که بخواد باعث تعجب من بشه!!!ا.ن مثل همیشه منفور سعی داشت لبخند نفرت انگیزشو از پشت شیشه تلویزیون به رخ ما بکشه...راستی هیچ وقت فکر کرده ندا یا سهراب...یا کیانوش یا شایدم محسن...اصلا این موجود فکرم می کنه؟...
نفرت...اون چیزی نیست که بتونه به من کمک کنه...به ما...
داشتم فکر می کردم چقد دلم می خواد درباره اگزیستانسیالیسم بخونم...شاید اگه ندا الان بود...
سهراب امسال کنکور داشت...و من کنکورمو دادم...همش نگران بودم نکنه دیر برسم...و سهراب هیچ وقت نرسید...
تحمل بار این عذاب وجدانی که رو دوشمه رو ندارم...
«بورخس» هم مثل هر شاعر خوب دیگه ای سعی می کنه از مفاهیم کهنه و بعضآ نخ نمایی مثل مرگ آشنایی زدایی کنه! و وقتی موفق می شه تاثیر مطلوبی روی خواننده می گذاره!
در مورد اگزیستانسالیسم هم اگه انگلیسی بلدی سری به www.plato.stanford.edu بزن!