تراوشات ذهن بیمار من

دلم می خواد حرف بزنم...

تراوشات ذهن بیمار من

دلم می خواد حرف بزنم...

یک بار دیگر

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم
می‌کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی‌کوشم بی‌نقص باشم.
راحت‌تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آن‌چه حالا هستم
در واقع، چیزهای کوچک را جدی‌تر می‌گیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک‌ می‌کنم
بیشتر به سفر می‌روم
غروب‌های بیشتری را تماشا می‌کنم
از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام
بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری‌های تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقه‌ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بی‌شک لحظات خوشی بود اما
اگر می‌توانستم برگردم
می‌کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم

اگر نمی‌دانی که زندگی را چه می‌سازد
این دم را از دست مده!

از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی‌روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات

اگر بتوانم دوباره زندگی کنم- سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم - می‌کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه‌سواری می‌کنم
طلوع‌های بیشتری را خواهم دید و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
- اما حالا هشتادو پنج ساله‌ام
و می‌دانم رو به موتم-. 

 

 *** 

دلم نمی خواد هیچ وقت به این حس برسم...ولی الان هیچ کدوم از این چیزا رو نمی خوام...درواقع هیچی نمی خوام...هممم...مثل یه برزخ می مونه...زنده ام، ولی زندگی نمی کنم...لحظه های این زندگی که مال منه...مثه این خطهاست...به هم وصلن ولی با سه نقطه...این سه نقطه جای خالی یه کلمه رو تو زندگی من نشون می دن...مرگ؟...شایدم "لذت"...نمی تونم اعتراف کنم با تمام وجود حسش کرد...فقط می تونم بگم نمی دونم چه جوری به دستش بیارم...نمی تونم مثه بقیه، معصومانه، به خودم حق بدم که...حتی نمی دونم چی؟!... 

مهمون اومد...باید برم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد