میخواهم در خواب تماشایت کنم
میدانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
میخواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیرهای
که بالای سرم میلغزد،
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگهای آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحشترین هراسهایت
میخواهم آن شاخهی نقرهای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمهای که تو را حفظ میکند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی میکند
میخواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر میگرداند
شعلهای در جامهای دو دست
تا آنجا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد میشوی
به آسانی دمی که برمیآوری
میخواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی میکنی
برای لحظهای حتی،
میخواهم همانقدر قابل چشمپوشی و
همانقدر ضروری باشم.
***
دانشگاه...بازم نامتعارفم...ولی دوسش دارم...دوست دارم...می خوام کتاب بخونم...می خوام بخونم، به اندازه تمام روزایی که نخوندم...به اندازه تمام روزایی که دوستمو ازم گرفتن...تنها دوستم...
چند روز پیش یکی بهم گف تو دوست زیاد داری ولی تنهایی...خودمم بهش فکر کرده بودم...نمی دونم چی کارش کنم...زیاد مطمئن نیستم کسی بتونه دوستم باشه...
قبلنا بیشتر کتاب می خوندم...الان بیشتر فکر می کنم...بیشتر خیاله...نمی تونم کسیو متهم کنم...خودم ازش جدا شدم...خودم دیگه باهاش حرف نزدم...نرفتم سراغش...اون که نمی تونست...
دارم کار پیدا می کنم...اگه بشه خوب می شه...خیلی خوب...
افسانههای هیمالایایی میگویند
پرندگان سفید زیبایی هستند
که همیشه در پرواز زندگی میکنند
آنها در هوا زاده میشوند.
باید پرواز را
پیش از آنکه سقوط کنند
یاد بگیرند
شاید تو نیز اینگونه به دنیا آمدهای
که زمین زیرپایت مدام خالی میشود
شاید جاذبهی زمین
علیه تو اقامهی دعوی میکند
و احساس میکنی
کسی دیگر هستی.
برای کسی که در دل سقوط زندگی میکند
در آسمانی که زیر آسمان همگان است.
***
علی 5 سالش بود...می شه 5تا آدامس بخری؟...1000 تومن...فرزاد 10 ساله...تو رو خدا 8تا خودکار بخر برم خونمون...یعنی همشو باید بفروشی؟...یکی بود که می گفت اینا شکمشون سیره...شکم منم سیره...پس چرا نمی رم خودکار بفروشم؟...دارم چرت می گم...
دیروز جمعیت بودم...عمو علی و حرفاش...مذهب جنسی...رشتمو دوس دارم...می خوام یه کاری بکنم...هنوز سرگردونم...
کاش می شد...
بیشک آنها که بالای جایگاهها ایستادهاند
میدانند
همه چیز را میدانند.
با ما فرق می کنند
با ما، سپورهای میدانها
گروگانهای آیندهای بهتر.
آنها که بالای جایگاهند
کمتر با ما ظاهر میشوند
با انگشتی به علامت سکوت، همیشه بر دهان.
ما شکیباییم
زنانمان پیراهنهای یکشنبهها را رفو میکنند
از جیرهی غذا حرف می زنیم
از قیمت کفش فوتبال
و قتی شنبهها سرهامان را به عقب بر می گردانیم و
پیاله میزنیم.
از آنهایی نیستیم
که دستهای بستهشان را گره میزند
یا زنجیرها را به اهتزاز در میآورند
آنها که حرف میزنند و میپرسند
در تبی از شور و هیجان
به شورش و طغیان دعوت میکنند و
مدام در حال صحبت و سوال کردناند.
قصهی پریانشان چنین چیزیاست:
به سرعت به جایگاه خواهیم رفت
با یورشی آنها را دستگیر می کنیم
سرهای کسانی که آن بالاها ایستاده بودند
در جایگاهها
به پایین خواهد غلتید
و سرانجام خیره خواهیم شد
به افقی که از آن ارتفاع دیده میشود
چه آیندهای و
چه بیهوده!
منظرهی سرهای غلطان را دوست نداریم
میدانیم سرها چه ساده از نو رشد میکنند
و همیشه آن بالا باقی خواهند ماند
یک یا سه سر
وقتی این پایین سیاه است
از جاروها و از خاک اندازها.
گاهی رویا میبافیم
که آنها از بالای جایگاهها
به خاطر ما پایین میآیند
و همچنان که بر روزنامه نانمان را میجویم
میگویند:
«حالاحرف بزنیم!»
همچون انسانی با انسانی
آنچه پوسترها جار می زنند، حقیقت ندارد.
ما حقیقت را در لبهای بسته و قفل شده حمل میکنیم.
حقیقت بی رحم است و سخت سنگین
ما این بار را به تنهایی حمل می کنیم.
شاد نیستیم
شادمانه
اینجا میایستیم.
بیشک اینها خیالاتاند
می توانند حقیقت داشته باشند
یا اصلن حقیقت نداشته باشند
پس ادامه میدهیم
به کشت و زرع
در میدان چرکمان
در میدان لجنمان
با سری سبک
سیگاری پشت گوش
و بی قطرهای از امید
در دل.
***
اشتباه شد...اشتباه کردم...اشتباه...اصلا اشتباهی وجود داره؟...پس چرا من نمی خوامش؟...پس چرا نشد؟...دلم داره گریه می کنه...کاش یکی پیشم بود تا سرمو می ذاشتم رو شونه هاش...تا اشکام به جای لباسم، شونه های اونو خیس می کرد...دیگه من نمی تونم اونی باشم که می خواستم...باید همه چیو تغییر بدم...یا درواقع نه...خودمو تغییر بدم...آرزوهامو...خواسته هامو...همه چی...کاش کسی بود...
تنهام...این تنهایی رو هیشکی پر نمی کنه...هیشکی...